-
Notifications
You must be signed in to change notification settings - Fork 0
/
Copy patha2.txt
108 lines (106 loc) · 9.49 KB
/
a2.txt
1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
31
32
33
34
35
36
37
38
39
40
41
42
43
44
45
46
47
48
49
50
51
52
53
54
55
56
57
58
59
60
61
62
63
64
65
66
67
68
69
70
71
72
73
74
75
76
77
78
79
80
81
82
83
84
85
86
87
88
89
90
91
92
93
94
95
96
97
98
99
100
101
102
103
104
105
106
107
Pizzi from 65 to 72
Vullers from page 27; P.1, 54.; C. 21.
Mohl Page 28 and Macan 108(pdf)
Khaleghi page 45 line 75
یکی مرد بود اندر آن روزگار,ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد,ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود,بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای,ز هر یک هزار آمدندی به جای
[ بز و اشتر و میش را همچنین,به دوشندگان داده بد پاک دین]
[ همان گاو دوشا به فرمانبری,همان تازی اسپ رمنده فری]
[ به شیر آن کسی را که بودی نیاز,بدان خواسته دست بردی فراز]
پسر بد مر آن پاک دین را یکی,کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود,دلیر و سبکسار و ناباک بود
همان بیوراسپش همی خواندند,چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار,بود در زبان دری ده هزار
از اسپان تازی به زرین ستام,او را بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین,ز راه بزرگی نه از راه کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه,بیامد بسان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد,جوان گوش گفتار او را سپرد
همانا خوش آمدش گفتار اوی,نبود آگه از زشت کردار اوی
بدو داد هوش و دل و جان پاک,برآگند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو دل بداد,بر افسانهاش گشت نهمار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز,جوان را ز دانش تهی بود مغز
همی گفت دارم سخنها بسی,که آن را جز از من نداند کسی
جوان گفت برگوی و چندین مپای,بیاموز ما را تو ای نیکرای
بدو گفت پیمانت خواهم نخست,پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان سادهدل بود پیمانش کرد,چنان کو بفرمود سوگند کرد
که راز تو با کس نگویم ز بن,ز تو بشنوم هر چه گوئی سخن
بدو گفت جز تو کسی در سرای,چرا باید ای نامور کدخدای
[ چه باید پدر چون پسر چون تو بود,یکی پندت از من بباید شنود]
زمانه بدین خواجه سالخورد,همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه در گاه اوی,تو را زیبد اندر جهان جای اوی
[ بر این گفته من چو داری وفا,جهان را تو باشی یکی پادشا]
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد,ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست,دگر گوی کین از در کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن,بتابی ز پیمان و سوگند من
بماند به گردنت سوگند و بند,شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید,چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کین چاره با من بگوی,نبرتابم از رای تو هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم تو را,به خورشید سر بر فرازم ترا
تو در کار خاموش میباش و بس,نباید مرا یاری از هیچکس
چنان چون بباید بسازم تمام,تو تیغ سخن برمکش از نیام
مر آن پادشا را در اندر سرای,یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی,ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته بباغ,پرستنده با او نبردی چراغ
بر آن رای واژونه دیو نژند,یکی ژرف چاهی بره بر بکند
پس ابلیس واژونه آن ژرف چاه,به خاشاک پوشید و بسپرد راه
شب آمد سوی باغ بنهاد روی,سر تازیان مهتری نامجوی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه,یکایک نگون شد سر بخت شاه
به چاه اندر افتاد و بشکست پست,شد آن نیکدل مرد یزدان پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد,به فرزند برنا زده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج,بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدکنش شوخ فرزند اوی,نجست از ره مهر پیوند اوی
به خون پدر گشت همداستان,ز دانا شنیدستم این داستان
که فرزند بد گر بود نرّه شیر,به خون پدر هم نباشد دلیر
فرومایه ضحاک بیدادگر,بدین چاره بگرفت گاه پدر
[ به سر بر نهاد افسر تازیان,بر ایشان ببخشود سود و زیان]
چو ابلیس پیوسته دید آن سخن,یکی بند دیگر نو افگند بن
بدو گفت چون سوی من تافتی,ز گیتی همه کام دل یافتی
اگر همچنین نیز پیمان کنی,نپیچی ز گفتار و فرمان کنی
جهان سر بسر پادشاهی تو راست,دد و دام با مرغ و ماهی تو راست
چو این گفته شد ساز دیگر گرفت,دگر گونه چاره گرفت ای شگفت
جوانی بر آراست از خویشتن,سخنگوی و بینا دل و پاک تن
همیدون به ضحاک بنهاد روی,نبودش جز از آفرین گفت و گوی
بدو گفت گر شاه را در خورم,یکی نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش,ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورشخانهٔ پادشا,بدو داد دستور فرمانروا
فراوان نبود آن زمان پرورش,که کمتر بد از کشتنیها خورش
جز از رستنیها نخوردند چیز,زهر چز زمین سر برآورد نیز
پس آهرمن بدکنش رای کرد,به دل کشتن جانور جای کرد
ز هر گونه از مرغ و از چارپای,خورش کرد و یکیک بیاورد به جای
به خونش بپرورد بر سان شیر,بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند,به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهٔ خایه دادش نخست,بدان داشتش چند گه تندرست
بخورد و برو آفرین کرد سخت,مزه یافت زان خوردنش شوربخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز,که جاوید زی شاه گردن فراز
که فردات زین گونه سازم خورش,کز او باشدت سربسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت,که فردا چه سازد ز خوردن شگفت
دگر روز چون گنبد لاجورد,برآورد و بنمود یاقوت زرد
خورشها ز کبک و تذرو سپید,بسازید و آمد دلی پر امید
شه تازیان چون به خوان دست برد,سر کم خرد مهر او را سپرد
سوم روز خوان را به مرغ و بره,بیاراستش گونهگون یک سره
به روز چهارم چو بنهاد خوان,خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب,همان سال خورده می و مشکناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد,شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که تا آرزوی,چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی
خورشگر بدو گفت کای پادشا,همیشه بزی شاد و فرمان روا
مرا دل سراسر پر از مهر تست,همه توشه جانم از چهر تست
یکی حاجتستم زنزدیک شاه,و گرچه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد شاه تا کتف اوی,ببوسم بمالم بر او چشم و روی
چو ضحاک بشنید گفتار اوی,نهانی ندانست بازار اوی
بدو گفت دادم من این کام تو,بلندی بگیرد مگر نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او,همی بوسه داد بر کفت او
چو بوسید شد در زمین ناپدید,کس اندر جهان این شگفتی ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست,غمی گشت و از هر سوی چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت,سزد گر بمانی ازین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه,بر آمد دگر باره از کفت شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند,همه یک به یک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند,مر آن درد را چاره نشناختند
بسان پزشکی پس ابلیس تفت,به فرزانگی نزد ضحاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود,بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده بخورد,نشاید جز این چاره نیز کرد
بجز مغز مردم مدهشان خورش,مگر خود بمیرند زین پرورش
نگر نره دیو اندر این جستوجوی,چه جست و چه دید اندر این گفتگوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان,که پردخته ماند ز مردم جهان
Vullers ends at page 33; P.1, 62. 64; C. 25. 26